سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همواره بیندیشید که آن مایه زندگانی دل بینا و کلید درهای حکمت است . [امام حسن علیه السلام]
یادداشتهای 3 سینماتوگراف
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
نویسنده : دونالد بارتلم ترجمه : نگار صائ

امیر موسوی :: شنبه 85/8/6 ساعت 10:47 عصر

مرا خواهی شناخت ؟

 

  هوبرت[1] به مناسبت کریسمس بچه کوچولویی به چارلز[2] وآیرین[3] هدیه داد. کوچولو، پسری بنام پل[4] بود.

چارلز و آیرین که سالها بچه ای نداشتند خوشحال بودند. اطراف سبد بچه ایستاده بودند و چشم از پل        

برنمی داشتند؛ انگار نمی توانستند از او دل بکنند. بچه، چشم و ابرو مشکی و تودل برو بود.

چارلز و آیرین پرسیدند: از کجا آوردی اش هوبرت؟

هوبرت جواب داد: از بانک.

پاسخ سرراستی نبود و چارلز و آیرین را حسابی به فکر فرو برد.

همگی به سلامتی بچه شراب نوشیدند در حالیکه حواس پل از داخل سبدش به آنها بود. هوبرت ازاینکه

توانسته بود چارلز و آیرین را خوشحال کند راضی بنظر می رسید. آنها باز هم شراب نوشیدند.

 

اریک[5] به دنیا آمد.

هوبرت و آیرین زیرجلی کارهایی می کردند. احساسشان این بود که چارلز نباید بویی ببرد. بهمین خاطر تختی خریدند و آن را در خانه دیگری گذاشتند؛ خانه ای که به فاصله اندک ازمحل زندگی چارلز و آیرین و پل بود.

تخت جدید، کوچک اما بقدر کافی راحت بود. در این میان تمام هوش وحواس پل به هوبرت و آیرین بود و با دقت می پاییدشان.

این مخفی کاریها دوازده سال طول کشید و در تمام این مدت با موفقیت پیش رفت.

 

هیلدا[6].

چارلز رشد هیلدا را از پنجره اش شاهد بود. اوایل، او نوزادی بیشتر نبود، سپس به شکل و شمایل بچه چهار ساله ای درآمد و بالاخره بعد گذشت دوازده سال به شانزده سالگی ؛ یعنی درست به سن و سال پل رسید. چارلزپیش خودش فکرکرد: چه دختر جوان زیبایی.

پل هم با چارلز موافق بود؛ درست همین چند لحظه قبل بود که با دندانهایش سرسینه های زیبای هیلدا را گاز گرفته بود.

 



[1] Hubert

[2] Charles

[3] Irene

[4] Paul

[5] Eric

[6] Hilda


نوشته های دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

451
[عناوین آرشیوشده]

About Us!
یادداشتهای 3 سینماتوگراف
امیر موسوی
Link to Us!

یادداشتهای 3 سینماتوگراف

Hit
مجوع بازدیدها: 3121 بازدید

امروز: 6 بازدید

دیروز: 0 بازدید

Archive


زمستان 1385
پاییز 1385

Submit mail