امیر موسوی ::
شنبه 85/8/6 ساعت 10:47 عصر
مرا خواهی شناخت ؟
هوبرت به مناسبت کریسمس بچه کوچولویی به چارلز وآیرین هدیه داد. کوچولو، پسری بنام پل بود.
چارلز و آیرین که سالها بچه ای نداشتند خوشحال بودند. اطراف سبد بچه ایستاده بودند و چشم از پل
برنمی داشتند؛ انگار نمی توانستند از او دل بکنند. بچه، چشم و ابرو مشکی و تودل برو بود.
چارلز و آیرین پرسیدند: از کجا آوردی اش هوبرت؟
هوبرت جواب داد: از بانک.
پاسخ سرراستی نبود و چارلز و آیرین را حسابی به فکر فرو برد.
همگی به سلامتی بچه شراب نوشیدند در حالیکه حواس پل از داخل سبدش به آنها بود. هوبرت ازاینکه
توانسته بود چارلز و آیرین را خوشحال کند راضی بنظر می رسید. آنها باز هم شراب نوشیدند.
اریک به دنیا آمد.
هوبرت و آیرین زیرجلی کارهایی می کردند. احساسشان این بود که چارلز نباید بویی ببرد. بهمین خاطر تختی خریدند و آن را در خانه دیگری گذاشتند؛ خانه ای که به فاصله اندک ازمحل زندگی چارلز و آیرین و پل بود.
تخت جدید، کوچک اما بقدر کافی راحت بود. در این میان تمام هوش وحواس پل به هوبرت و آیرین بود و با دقت می پاییدشان.
این مخفی کاریها دوازده سال طول کشید و در تمام این مدت با موفقیت پیش رفت.
هیلدا.
چارلز رشد هیلدا را از پنجره اش شاهد بود. اوایل، او نوزادی بیشتر نبود، سپس به شکل و شمایل بچه چهار ساله ای درآمد و بالاخره بعد گذشت دوازده سال به شانزده سالگی ؛ یعنی درست به سن و سال پل رسید. چارلزپیش خودش فکرکرد: چه دختر جوان زیبایی.
پل هم با چارلز موافق بود؛ درست همین چند لحظه قبل بود که با دندانهایش سرسینه های زیبای هیلدا را گاز گرفته بود.
نوشته های دیگران()