امیر موسوی ::
پنج شنبه 85/12/3 ساعت 11:55 عصر
" قلب پرده در"
ادگار آلن پو
حقیقت دارد، آشفتگی- آشفتگی خیلی خیلی هولناکی که من دچارش بوده و هستم حقیقت دارد.
اما این را نمیفهمم که چرا باید دیوانه خطاب شوم؟ آن ناخوشی، شعور مرا درهم نشکسته، آن را به تیرگی نکشانده؛ بلکه تند وتیز ترش کرده. مهم تراز همة اینها، شنوایی حساس من است. من در آسمان و روی زمین به همه چیز شنوا شده بودم. در جهنم به چیزهای زیادی گوش سپردم. بعد از این همه چگونه میتوانید مرا دیوانه بخوانید؟ چشم و گوشهایتان را باز کنید و ببینید که میتوانم در نهایت سلامت و آرامش، تمام ماجرا را برایتان بازگویم.
تعریف کردن اینکه چگونه آن ایده برای اولین بار به مغزم هجوم آورد، غیر ممکن است؛ یکباره زاده شد، در من جان گرفت و شبانه روز در تصوراتم جاری گشت. هیچ هدف خاص یا محرکی درکار نبود. من پیرمرد را بسیار دوست می داشتم. او هیچگاه به من بدی یا اهانت نکرد. نسبت به جواهرات او نیز در دل، تمنایی نداشتم. فکر می کنم موضوع، چشمش بود! بله، همین بود که مرا برانگیخت. یکی از چشمانش بسان چشم لاشخور بود؛ چشمی به رنگ آبی روشن، با غباری که گرداگردش نشسته بود. هرزمان که با آن نگاه وحشی به من زل می زد، خون در رگهایم یخ می بست و در گذر زمان - در روندی بس بطئی- بود که من برآن شدم تا جان پیرمرد را بگیرم و بدین ترتیب برای همیشه از گزند آن چشم، خلاص شوم.
و حالا مشکل اینجاست که شما مرا دیوانه می پندارید. دیوانهها هیچ سرشان نمیشود. اما باید میبودید و مرا با چشم های خودتان میدیدید؛ بایست میدیدید که من چگونه چنان پرخرد، پیش میرفتم - چه محتاط و دوراندیش، چه مزورانه دست بکار شدم.
در طول هفتهای که بنا بود پیرمرد را بکشم، با او از همیشه مهربانتر بودم. هر شب، حول وحوش نیمههای شب، به چفت در اتاق او دست میانداختم و بازش میکردم - آه که چه به ملایمت میگشودمش! و پس از آن هنگامیکه رخنهای مناسب برای سرم دست و پا می کردم، فانوس خاموش را سامان می دادم؛ شعلهاش را آنقدر کم وکمترمی کردم که هیچ نوری از آن به اطراف نپاشد و سپس سرم را به داخل فرو میبردم. آه، اگر میدیدید که چه حیلهگرانه آن را داخل رخنه جا می دادم به خنده می افتادید. سرم را به آرامی حرکت می دادم؛ بسیار بسیار آرام تا مبادا خواب مرد را برهم زنم.
یک ساعتی طول می کشید تا تمام سرم را در رخنة دیوار، به فاصله ای قرار دهم که بتوانم اورا همانطور که روی تختش دراز کشیده بود به درستی ببینم. هه هه .... واقعـاً یک دیوانه می تواند اینقدرعاقل باشد؟
بعد از اینکه سرم، کاملاً داخل اتاق میشد، نور فانوس را با احتیاط بالا میبردم- آه، چه محتاطانه این کار را میکردم- میگویم محتاطانه چون از صدای غژغژ لولای فانوس واهمه داشتم- نورش را به اندازهای زیاد میکردم که فقط و فقط پرتوی باریک به سوی چشم لاشخور، سرازیر شود. این کاری بود که در طول هفت شب پی درپی انجام دادم - و هر شب درست در نیمه شب - ولی هر بار با چشمی خفته مواجه میشدم و نمیتوانستم هدفم را جامة عمل بپوشانم؛ چراکه شکنجهگر من پیرمرد نبود بلکه چشم شریر آنک خفتهاش بود. با دمیدن روز، من جسورانه به جایگاه او میرفتم و بی پروا با اوهمصحبت میشدم؛ اورا به اسم و با آهنگی برخاسته از اعماق دل، صدا میزدم وازاحوال او در شب سپری گشته جویا میشدم. پس باید اقرار کرد که با اینهمه ریاکاری، میبایست پیرمردی بس ژرفنگر بوده باشد تا بتواند بو ببرد که هر شب، رأس ساعت دوازده من، پیکر خفتة اورا داخل اتاقش زیر نظر داشتهام.
در شب هشتم، گشودن در را با احتیاطی وسواسگونه به انجام رساندم. عقربة دقیقه شمارساعت، با شتابی فزون تر از دستهای من گام برمی داشت. هرگز تا پیش ازآن شب به میزان توان شخصی و آگاهیهایم پی نبرده بودم. تصور اینکه در آنجا، آهسته و آرام سرگرم گشودن در بودم در حالیکه او حتی نمی توانست افکار و افعال مرا به خواب ببیند، مرا به خندهای زیرلبی واداشت. به خیالم صدایم را شنید؛ چراکه ناگهان یکه خورد و در تختش از جا پرید. شاید گمان کنید که عقب نشینی کردم- اما نه. اتاقش همچون حجمی قیرگون در تیرگی غلیظی غوطهور بود. ( واین بخاطر کرکره هایی بود که از خوف سارقان، گوش تا گوش کشیده شده بود ) و من که می دانستم او یارای دیدن رخنة در را ندارد در روندی پیوسته کار خودرا ازسرگرفتم.
سرم داخل اتاق بود و مشغول روشن کردن فانوس بودم که چفت حلبی آن از زیر شستم رها شد و پیرمرد در تختش از جا جهید و فریاد زد: چه کسی آنجاست؟
من خاموش ماندم و هیچ نگفتم. یک ساعت تمام از جایم جم نخوردم و دراین میان نشنیدم که اودوباره دراز بکشد. هنوز روی تخت به حالت نشسته باقی مانده بود و گوش می داد- درست همچون من درطول شبهای پیاپی، به آوای مرگ گوش سپرده بود که داخل دیوار، جولان می داد.
کمی بعد، صدای نالة خفیفی به گوشم خورد و من می دانستم که این ناله، تراویدة وحشتی خونین است. ناله، ازدرد یا اندوه نبود- آه، نه- آوایی خاموش بود که از ژرفنای روحی لبریز از خوف برمیخاست. من با آن آوا به خوبی آشنا بودم؛ شب های بی شماری درست در اوان نیمه شب، هنگامیکه تمام دنیا در خواب بود از قلب من جاری می شد، با پژواک مهیبش درونم را می کاوید، زیر و رو می کرد و گود می نمودش؛ این، آن وحشتی بود که وجود مرا میآشفت. گفتم که به درستی میشناختمش. من احساس پیرمرد را می فهمیدم و برایش دل میسوزاندم؛ اگرچه در دل به او می خندیدم. می دانستم از زمانیکه آن صدای خفیف را شنیده تمام مدت به بیداری در بستر دراز کشیده. از همان زمان بود که وحشتش فزونی گرفت و تلاشی که برای بی منطق نشان دادن خوفش بکار می بست، بیثمر بود. با خودش می گفت: " اینها چیزی بجز صدای وزش باد در دودکش نیست " - "فقط صدای گذر موشی است از روی زمین " یا " این تنها صدای جیرجیرکی است که در تنهایی، آواز سرداده " بله؛ تمام مدت تلاشش این بود تا خیالش را با این تصورات، آسوده گرداند، اما در نهایت، هر گمانی را توخالی و عبث یافت؛ سراسر بیهوده، چراکه مرگ، آرام آرام با سایة سیاهش از پشت سر میخرامید، نزدیکتر میشد و طعمهاش را در آغوش میکشید. و این بازتاب غمانگیز آن سایة درک ناشده بود که سبب میشد او حضور سر مرا داخل اتاق، احساس کند - اگرچه که او نه میتوانست چیزی ببیند و نه بشنود.
پس از اینکه زمان درازی را پرشکیب در انتظار ماندم، بدون اینکه صدایی حاکی از دراز کشیدن او به گوشم بخورد، برآن شدم تا شکافی بسیار بسیار کوچک در فانوس ایجاد کنم. نمی توانید تصور کنید که چه مخفیانه این کار را کردم. بس مخفیانه - تا اینکه سرانجام، تک پرتوی تارگون همچون تار عنکبوت، از شکاف فانوس به بیرون تابید و چشم لاشخور را انباشت.
چشم، باز بود - گشودة گشوده - و من در لحظة برخورد نگاهم با آن، منقلب گشتم. به وضوح میدیدمش- هیأت کامل آن چشم آبی غبارپوش را با آن غشای بد ترکیب گرداگردش که تا مغز استخوانم از دیدنش یخ میبست، پیش چشمم مییافتم. اما نمیتوانستم هیچ عضو دیگری از چهره یا اندام پیرمرد ببینم؛ چراکه پرتو نور را دقیقاً فقط به سوی آن نقطة لعنتی نشانه رفته بودم و بس.
و حالا - نگفتم آنچه را که شما با دیوانگی اشتباه گرفتهاید، چیزی جز تند و تیزتر شدن فوق العادة حواس نیست؟ - حالا می گویم که صدایی خفه، گنگ و پرشتاب، گوش های مرا پر کرد؛ همچون صدایی که از ساعتی پیچیده در لفاف پنبه بلند شود. آن را نیز به خوبی می شناختم؛ صدای کوبش قلب پیرمرد بود که همچون کوبش طبل که باعث انگیخته شدن شجاعت سربازان میشود، به دیوانگی من دامن میزد.
اما من، همچنان خویشتن داری کردم و خاموش ماندم. نفسم به سختی بالا میآمد. فانوس را بیحرکت در دست داشتم. چه پیگیرانه تلاش می کردم تا بتوانم نوررا روی چشم او ثابت نگه دارم. در این حال بودم که صدای جهنمی کوبش قلب،شدت گرفت. هردم سریع و سریع تر، هر لحظه بلند و بلندتر. وحشت پیرمرد میبایست درآن دقایق، به غایت رسیده باشد! گفتم که، صدا هر لحظه بلندتر می شد! - مرا چگونه ارزیابی می کنید؟ گفته بودم که من دچار آشفتگیام، بله.. چنینم. درآن ساعت راکد شب، میان سکوت هولناک آن خانة قدیمی، صدایی چنان غریب، مرا در وحشتی بی اختیار غوطهور کرد.
چند دقیقه دیگر هم خودداری کردم و ساکت ماندم. اما صدا بیشتر و بیشتر اوج می گرفت. گمان کردم که قلب، باید در شرف انفجار باشد. بعد دلواپسی جدیدی وجود مرا اشغال کرد - صدا ممکن بود به گوش همسایه برسد! زمان موعود فرا رسیده بود! فریاد بلندی کشیدم، فانوس را به داخل پرتاب کردم و به سمت اتاق خیز برداشتم. تنها یکبار صدای جیغی بلند شد. در یک آن او را به زمین کشیدم و تخت سنگین را روی او برگرداندم. سپس؛ سرخوشانه لبخندی زدم تا حرکت انجام گرفته را بهتر ارزیابی کنم. اما برای چند دقیقه صدای خفة کوبش قلب، ادامه داشت که چون نمی توانست از پس دیوار به گوش کسی برسد، فکرم را درگیر نمیکرد. سرانجام، صدا خاموش شد. پیرمرد مرده بود. تخت را جابجا کردم و جسد را وارسی نمودم. بله، مرده بود و کاملاً بیجان. سرم را روی قلب گذاشتم و چند دقیقهای به همان حال ماندم. ضربانی نداشت. کاملاً بیجان بود. چشمش دیگر هیچگونه عذابی برایم نداشت.
اگر هنوز هم مرا دیوانه میپندارید، اطمینان داشته باشید که با شنیدن اینکه چه روش محتاطانهای در پنهان کردن جسد بکار بستم، نظرتان برخواهد گشت. شب رو به انتها بود و من شتابزده اما در سکوت، کار میکردم. پیش از همه، جسد را تکه تکه کردم و سر و دست و پاها را از تنه جدا نمودم.
سپس، سه الوار از کفپوش اتاق کندم و همة تکههای جسد را زیرشان جای دادم. بعد تختهها را چنان زیرکانه، چنان هوشمندانه سر جایشان برگرداندم که چشم هیچ انسانی - حتی چشم او – نمیتوانست متوجه نقصی شود. نیازی به آب کشیدن هیچ چیز نبود؛ نه اثر لکی باقی بود و نه رد خونی. بطور تمامعیاری ملاحظه کارانه عمل کرده بودم. وان حمام می توانست همه چیز را از چشم ها دور نگه دار - هه هه!
هنگامیکه همه این کارهای پرمشقت را به پایان رساندم، ساعت چهار شده بود - و هنوز تاریک بود؛ مثل نیمه شب. به محض اینکه زنگ چهار مرتبه نواخت صدای ضربه هایی از سمت در کوچه بلند شد. پایین رفتم تا در را بگشایم، در حالیکه از ته دل احساس آرامش میکردم - آخرازچه باید می هراسیدم؟ - سه مرد، وارد اتاق شدند که خود را در سمت مـأموران پلیس، با ادب و نزاکت هرچه تمامتر معرفی کردند. صدای جیغی در اواسط شب به گوش همسایهای خورده بود: ظن بیدادگرایانه ای بیدار شده بود، اطلاعاتی به مرکز پلیس مخابره گشته و آنها (مأموران) به نمایندگی، در جستجوی سرنخ عازم شده بودند.
من لبخند زدم - آخر چرا باید می هراسیدم؟ به آقایان خوشامد گفتم. گفتم که آن صدا، فریاد خود من در اوان خواب آشفتهای بوده. پیرمردی که در داستان ساختگیام از او نام بردم، اکنون خارج ازشهر بسر می برد.
ملاقات کنندگانم را به دیدن همه جای خانه بردم. وادادم تا همة گوشه و زوایای خانه را به دقت وارسی کنند؛ در نهایت، به اتاق خواب او هدایت کردمشان. جواهراتش را در امان و دست نخورده نشانشان دادم. در حالیکه سعی درجلوه دادن آرامش درونی خود داشتم، صندلیهایی به اتاق آوردم و خواهش کردم که بنشینند و کمی خستگی در کنند و این در حالی بود که خودم با جسارت بیاندازهای که از پیروزی با شکوهم زاده میشد، جایگاهم را درست در همان نقطه ای برگزیدم که در زیرش جسد قربانیام آرمیده بود.
مأموران انگار، داستانم را باور کرده بودند. شیوة برخوردم حسابی فریبشان داده بود. بطور فوق العادهای آسوده بودم. آنها نشستند و در حین اینکه به سؤال هایشان با خوشرویی هرچه تمامتر پاسخ می گفتم، خیلی خودمانی پچ پچ میکردند.
اما کوتاه زمانی نگذشته بود که احساس ضعفی وجودم را انباشت و آرزو کردم که ایکاش آنها هرچه زودتر ترکم کنند. سرم به درد افتاد و صدای زنگی در گوشهایم طنین گرفت : اما آنها هنوز نشسته بودند و همچنان گپ میزدند. آوای زنگ، واضح تر شد- ادامه یافت و به وضوح بیشتری رسید : با بی قیدی بیشتری صحبتم را ازسرگرفتم تا شاید خودم را از چنگ آن احساس، رهایی دهم: اما صدا ادامه پیدا کرد و عینی تر شد - تا اینکه سرانجام پی بردم که آن صدا از داخل گوش هایم جریان نمی گیرد.
اکنون، شکی ندارم که حسابی رنگ باخته بودم - اما روان تر وبا صدای رساتری صحبت می کردم.... ولی صدا هنوز، هر لحظه بیشتر اوج می گرفت - و من در برابر آن چه می توانستم بکنم؟
صدایی خفه، گنگ و پرشتاب بود، بس شبیه صدایی که از ساعتی پیچیده در لفاف پنبه بلند میشود. نفسم پس میرفت و مأموران همچنان غافل از صدا نشسته بودند. با سرعت بیشتری شروع به تکلم کردم - سرعتی خیلی خیلی زیاد؛ اما صدا مدام قوی تر می شد. چرا آنها نمیبایست خانهام را ترک کنند؟ با گامهای بلند، طول اتاق را قدم میزدم و راه پیموده را برمیگشتم. انگار که دیوانگیام با مشاهدة مردان، شدت مییافت - اما صدا پیوسته اوج می گرفت. آه خدایا، چه می توانستم بکنم؟
دهانم کف کرد - به هذیان افتادم- نا سزا گفتم! به صندلی که رویش قرارداشتم آویخته بودم و به تختههای کفپوش میساییدمش...اما صدا، از جایی ورای تمام اصوات برمی خاست و مدام شدت میگرفت؛ بلندتر می شد - بلندتر- بلندتر! و مردان هنوز سرخوشانه گپ میزدند و لبخند بر لب میآوردند. آیا ممکن بود که آنها هیچ نشنوند؟ خدای من - نه... نه! آنها می شنیدند! - به شک افتاده بودند - می دانستند - آنها هراس مرا به سخره گرفته بودند! - این، چیزی بود که می پنداشتم و میپندارم. اما دیگر توانایی تحمل آن لبخندهای پررنگ و ریا را نداشتم! باید کاری می کردم. هر کاری. بالاخره بهتر از آنهمه عذاب و تقلا بود! بهتر از تحمل آنهمه ریشخند بود! حس کردم باید فریاد بکشم یا اینکه بمیرم! - و حالا - دوباره! - گوش بدهید! بلندتر، بلندتر - بلندتر!
فریاد زدم :" اشرار کثیف" ! پنهان کاری بس است! وارد عمل شدم! - تخته های کف را کندم! - اینجا، اینجا!- صدای کوبش قلب شریر او از اینجاست!
" پایان "
نوشته های دیگران()