سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حکمت، شرف بزرگوار را می افزاید وبنده مملوک را تا مجلس ملوک بالا می کشد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
یادداشتهای 3 سینماتوگراف
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
ما به تایلر ایمان داریم!

امیر موسوی :: شنبه 85/8/6 ساعت 10:49 عصر

نوشتة کیت تافلینگ ((Keith Toffling

ترجمة مهدی عزیزی 

    « به میمون‌هایی فکر کن که پرت شدن تو فضا؛ بدون مرگشون  زجر کشیدنشون و قربانی شدنشون، ما نمی تونستیم هیچی داشته‌ باشیم.» ( جمله های داخل گیومه از کتاب «باشگاه مبارزه» (Fight Club) نوشتة چالاک پالانوئیک است)

    اینا حرفای تایلر داردنه (Tyler Durden) می پرسید تایلر کیه؟ یه مرد سفید پوست آمریکایی که تلفنش رو جواب نمی‌ده و فکر میکنه زندگی خیلی با ارزش تر از اونیه که بخوایم با انجام کارهایی که ازشون متنفریم هدرش بدیم، تا آشغالایی بخریم که بهشون نیازی نداریم.

    تایلر یکی از بی‌نظیر ترین کاراکترهایی است که تا حالا خلق شده و بی‌همتا بودنش رو فقط به یه شکل می شه توضیح داد: با اصرارش برای انجام کارهای خلاقانة ناهنجار. این سه تا کلمه تمام فلسفة تایلر رو تو خودشون جا دادند : شرارت (mischief) انهدام (maghem) و صابون !

    اون معمولا آخر شبا کارای متنوعی انجام می ده که آپاراتچی سینماهای خانوادگی بودن رو از همه بیشتر دوست داره. این کار رو دوست داره چون با گذاشتن یه فریم از فیلم های پورنو داخل فیلم در حال پخش از واکنش های حسی ناخودآگاه تماشاچی‌ها معدل گیری می‌کنه. با این کار تماشاچی‌ها فقط یه تصویر گذرا در یک سی ام ثانیه می بینند، پس وقتی شنبه شب پدر مادرا بغل دست بچه هاشون نشستند و دارن بامبی رو تماشا می کنند حسابی کلافه می شند اما خب کاری هم از دستشون بر نمی آد، « اونا چیزایی می‌بینند ولی نمی‌فهمند چیه » علاوه بر این تایلر توی یه رستوران لوکس به عنوان گارسون کار می‌‌کنه و اونجاست که توی سوپ مشتری ها ادرار می کنه، بشقاب‌ها رو دو به دو کنار هم می ذارن شما هم اصلا متوجه نمی‌شین.

    تایلر همچنین سرپرست یه گروه زیر زمینی به اسم باشگاه مبارزه است ( Fight Club) که دقیقا همون چیزیه که از اسمش می‌شه فهمید: یه دسته از مردها که دور هم جمع شدن تا با هم مبارزه کنند. این دعواها توی زیر زمین یه کافة شبانه انجام می‌شه که حال و هواش من رو یاد زندون‌های زیر زمینی می اندازه با نور کم و بوی عرق و خونی که توی فضا پیچیده.

    بعد از گذروندن یه شب تو باشگاه مبارزه همه چیز تو دنیای واقعی بی‌اهمیت میشه. دیگه هیچ‌چی نمی‌تونه تو رو تحقیر کنه و در کل زندگی راحت‌تر می‌شه. همه قبل از اینکه به باشگاه مبارزه بیان ماهیچه‌هاشون مث خمیر کلوچه پزی شل و وله ولی بعد یه مدت توی باشگاه از چوب هم سفت تر میشن.

    وقتیکه اعضای باشگاه زیاد شدن تایلر بهشون اجازة فعالیت‌های بیرون باشگاه رو می ده که خودش اسمش رو گذاشته: تمرین اراده! این تمرین های اراده یعنی مبارزه کردن با مردم.

    « اگه هم بتونی بدترین دشمن خدا باشی، هم هیچی، کدوم رو انتخاب می کنی ؟» اگرچه این سوال شما رو زیاد به فکر نمی‌اندازه ولی یکی از بی شمار نظرات اون نسبت به خدا است. تایلر در مورد خدا و مذهب خیلی بدبینه. و حاضر نیست در هیچ شرایطی دنبال خدا باشه. در حقیقت اون از مردمی که افتادن تو دام مذهب متنفره. « لعنت به گمراهی مرد. لعنت به رستگاری، ما بچه های خداییم پس بذار همین جوری باشه» من با این قسمت از حرف های تایلر موافقم چون محتوای منطقی داره هر چند لحنش خیلی شدیده. کی اهمیت می ده اگه ما ظاهرا گمراه بشیم. سرنوشت ما مقدر شده‌اس پس بهتره از زندگی نهایت استفاده رو ببریم.

    اگه تصادفا تایلر رو تو خیابون ببینی نمی‌تونی از ظاهرش بفهمی چه‌قدر اطلاعات در مورد بمب‌های دست ساز داره. من واقعا غافلگیر شدم وقتی فهمیدم اون با ترکیب لوازم خونه می تونه چاشنی سلاح های کشتار جمعی بسازه.

    اون با یکی از دوستاش دزدکی به کلینیکای لیپوساکشن میره و کیسه های حاوی چربی زائد مردم رو کش می رن چربی هایی که از بدن ثروتمند ترین مردم آمریکابیرون کشیده شدن ، پولدارترین و چاق‌ترین مردم دنیا!

    تایلر چربی‌ها رو می‌جوشونه و بهشون قلیا اضافه می‌کنه و در نهایت صابون می سازه « با یه مقدار صابون می‌تونی دنیا رو بترکونی » اون خودش فروشندة صابون های شرکت صابون سازی خودشه و محصولاتش رو جعبه‌ای بیست دلار به یه فروشگاه محلی می‌فروشه و در واقع چربی‌های زن‌های چاق رو دوباره بهشون برمی‌گردونه.

    تایلر دشمن درجه یکه مصرف گرایی‌اه. متقاعدم کرده من با لباسایی که می پوشم یا موجودی بانکیم تعریف نمی شه یا ماشینی که سوار می‌شم. اما من همون چیزی‌ام که می خوام باشم همون قدر که درک می کنم.

یه بار دیگه حرفای تایلر از دهن من بیرون می آد !

اگر بتونی با یه شخصیت تاریخی مبارزه کنی، اون کی می تونه باشه؟ شانزدهمین رئیس جمهور آمریکا. آبراهام لینکلن اولین انتخاب تایلره. اگه من حق انتخاب داشتم دوست داشتم با ناپلئون کبیر مبارزه کنم می خوام جلوی سربازاش روشو کم کنم و فکش رو پایین بیارم.

    حرفای تایلر تاثیر گذارن؛ شما بعد از شنیدنش سوال هایی از خودتون می پرسین که تا حالا نپرسیدین.

بعد خوندن این صفحه از خودتون می پرسین: امروز چی یاد گرفتم؟ و من شما رو با یکی دیگه از حرفاش تنها می ذارم : « این که خودتو به خریت بزنی ، دلیل نمی‌شه که واقعا خر باشی!»

از سایت www.chuckpalahniuk.net

ما به تایلر ایمان داریم


نوشته های دیگران()

نویسنده : دونالد بارتلم ترجمه : نگار صائ

امیر موسوی :: شنبه 85/8/6 ساعت 10:47 عصر

مرا خواهی شناخت ؟

 

  هوبرت[1] به مناسبت کریسمس بچه کوچولویی به چارلز[2] وآیرین[3] هدیه داد. کوچولو، پسری بنام پل[4] بود.

چارلز و آیرین که سالها بچه ای نداشتند خوشحال بودند. اطراف سبد بچه ایستاده بودند و چشم از پل        

برنمی داشتند؛ انگار نمی توانستند از او دل بکنند. بچه، چشم و ابرو مشکی و تودل برو بود.

چارلز و آیرین پرسیدند: از کجا آوردی اش هوبرت؟

هوبرت جواب داد: از بانک.

پاسخ سرراستی نبود و چارلز و آیرین را حسابی به فکر فرو برد.

همگی به سلامتی بچه شراب نوشیدند در حالیکه حواس پل از داخل سبدش به آنها بود. هوبرت ازاینکه

توانسته بود چارلز و آیرین را خوشحال کند راضی بنظر می رسید. آنها باز هم شراب نوشیدند.

 

اریک[5] به دنیا آمد.

هوبرت و آیرین زیرجلی کارهایی می کردند. احساسشان این بود که چارلز نباید بویی ببرد. بهمین خاطر تختی خریدند و آن را در خانه دیگری گذاشتند؛ خانه ای که به فاصله اندک ازمحل زندگی چارلز و آیرین و پل بود.

تخت جدید، کوچک اما بقدر کافی راحت بود. در این میان تمام هوش وحواس پل به هوبرت و آیرین بود و با دقت می پاییدشان.

این مخفی کاریها دوازده سال طول کشید و در تمام این مدت با موفقیت پیش رفت.

 

هیلدا[6].

چارلز رشد هیلدا را از پنجره اش شاهد بود. اوایل، او نوزادی بیشتر نبود، سپس به شکل و شمایل بچه چهار ساله ای درآمد و بالاخره بعد گذشت دوازده سال به شانزده سالگی ؛ یعنی درست به سن و سال پل رسید. چارلزپیش خودش فکرکرد: چه دختر جوان زیبایی.

پل هم با چارلز موافق بود؛ درست همین چند لحظه قبل بود که با دندانهایش سرسینه های زیبای هیلدا را گاز گرفته بود.

 



[1] Hubert

[2] Charles

[3] Irene

[4] Paul

[5] Eric

[6] Hilda


نوشته های دیگران()

451

امیر موسوی :: یکشنبه 85/7/23 ساعت 7:36 عصر

نگاهی به فیلم بازگشت

ساخته آندره ژویاگیتسف

 

   «بازگشت» از همان اولین پلان ها به ما یادآور میشود که باید به دنبال شباهتهایی بین این فیلم و آثار تارکوفسکی باشیم. پیشبرد قصههای ساده و عمیق از طریق جادوی تصویر نکتة جالب و حاشیهای در مورد این دو، یکی بودن نام هر دو کارگردان و این که هر دو نفر برای اولین کار خود برنده شیر طلایی ونیز شده اند. بازگشت به گونه‌ای پیش نمی‌رود که مخاطب به راحتی و در آرامش بتواند به تماشای آن بنشیند. رازآلودگی از یک سو و ایجاد تنشهایی درونی از سویی دیگر تعلیقی به فیلم بخشیده است که تماشاگر را مدام در یک موقعیت دلهره آور نگاه می دارد. تعلیقی که چون اغلب آثار این چنینی به دلیل عدم آگاهی تماشاگر از مسیر رخداد ها و چگونگی پدید آمدن آنها ناشی می‌شود. بازگشت در تصویر پردازی همواره نشانی از توهم در خود دارد. شکل وارد شدن شخصیت ها و دیگر عناصر فیلم به قاب ها ترکیب‌بندی تصویر و حرکت آرام و مرموز دوربین که به حرکت خزنده ای دلهره آور می ماند برای تماشاگر توهمی را به همراه می‌آورد و او را مدام به این فکر وا می‌دارد که چه خواهد شد  و حرکت بعدی شخصیت ها ( البته بیشتر پدر، به خاطر راز آلودگی او) چه خواهد بود. حدس و گمان‌های مخاطب برای رخداد های فیلم رمز موفقیت آن است.

 اما فیلم در روند حوادث خود با هیچ حادثه بزرگی روبرو نمی‌شود و همه چیز به شکلی ساده و شعرگونه پیش می‌رود تا به حادثه آخر فیلم می‌رسیم؛ نقطه‌ای که  همه چیز برای رسیدن به آن بوده است تا پسر از کنار مرگ پدر به درک دیگری از زندگی برسد و مهمتر از همه این که بر ترس خود فائق آید. ترسی که مانع رشد او در مسیر زندگی که در ابتدای فیلم  به شکل نمادین در ترس از بالا رفتن از پله‌ها نمایش داده می‌شود. به نظر می‌رسد پدر رجعت می‌کند تا نجات‌دهنده باشد هر چند که خود حذف می شود، مانند داستان مسیح.

   فیلم بازگشت را می‌توان به سه قسمت مجزا تقسیم کرد:

1 -  از ابتدای فیلم تا زمانی که آندره و وانیا به خانه بر می گردند و از بازگشت پدر آگاه می شوند. در این قسمت ما وانیا را به عنوان شخصیت مرکزی فیلم انتخاب می‌کنیم.

2 بخش دوم که قسمت اصلی فیلم را تشکیل می‌دهد، از زمان حرکت به سفر آغاز می شود و تا بازگشت از سفر ادامه می یابد. حضور مقتدر پدر در این قسمت او را به ضلع قدرتمند مثلث شخصیت ها تبدیل می‌کند. اما باز هم  وانیا ست که دلیل بسیاری از اتفاق‌هاست و فیلم در خدمت مکاشفة او از زندگی است.

3 در این بخش با فریم های ثابت روبرو هستیم. تصاویری که از دوربین عکاسی بچه‌ها گرفته شده است. این بخش با وجود این که از جنس عکس است و زمان اندکی در اختیار دارد، نقش اساسی در کلیت کار دارد. پدر درهیچیک از این عکس ها حضور ندارد. گویی که پدر در این سفر اصلا همراهشان نبوده و سفری دو نفره را پیش گرفته‌اند.

   پدر در طول سفر تلفن‌های مشکوک می‌کند. بسته ای را از کسی می‌گیرد که معلوم نیست چیست؟ و دست آخر در جزیره‌ای صندوقی را از زیر خاک بیرون می‌آورد. همة این حوادث باعث می‌شود که در مورد پدر بودن او به قطعیت نرسیم؛ به خصوص آنکه در آغاز فیلم جایی که وانیا به سراغ عکس های کودکی‌اش می‌رود تا تصویر الآن پدرش را با عکس جوانی‌اش مطابقت دهد، ما از آن تصویر چیزی نمی بینیم و فقط به تاثیر آندره بسنده می کنیم و از آنجایی که در طول فیلم آندره را نوجوانی خیال پرداز و تا حدی کم عقل می یابیم فرض می کنیم تاثیر عکس هم از طرف او اشتباه بوده است.

   در بخش سوم فیلم، وقتی عکس ها را مرور می کنیم عکس واضح پدر را در کنار کودکی یکی از بچه ها می‌بینیم. این امر شک  و تردید در مورد پدر نبودن مرد را از بین می‌برد. بخش سوم و پایانی به درستی در فضای فیلم قرار گرفته است و در خلاصه‌ترین شکل دو نکته را به ذهن می رساند:

1 تکمیل اطلاعات مخاطب 2 تأییدی بر متافیزیکی بودن روابط پدر و پسران.

   قبل از این که بچه ها به آخرین ماهی گیری بروند، پدر ساعت خود را به آندره می دهد. این ساعت بعد از مرگ پدر در دست آندره باقی می ماند. با وجود حضور متافیزیکی پدر در سفر، به جا ماندن یک عضو فیزیکی از او را چگونه باید تعبیر کنیم؟

   فیلم بازگشت از قدیمی ترین الگوی پیشبرد قصه استفاده می کند. سفر آشنا ترین شیوه برای چیزی است که سفر به دنبال آن است. بازگشت به نوعی مکاشفه‌ است برای بچه ها، به خصوص برای وانیا. آندره خیلی زود تحت تاثیر قدرت استبدادی پدر قرار می‌گیرد و او را می پذیرد اما وانیا همه چیز را از زاویه عقل و منطق می بیند؛ برای همین مدام از پدر علت کارهایش را می پرسد. او با طرح این پرسش‌ها و اینکه چرا در این دوازده سال از حقوق فرزندی بی‌بهره بوده است لذت سفر را بر خود حرام می‌کند ولی آندره دم را غنیمت می‌شمارد. اما پدر برای جواب دادن به پرسش های وانیا نیامده. او آمده تا رسم زندگی را به فرزندان خود بیاموزد؛ چیزی شبیه سفر موسی و خضر. هر آنچه که پدر از بچه ها می‌خواهد به تدریج برای آنها کاربرد می‌یابد بنابراین پایان سفر، پایان مأموریت اوست.   


نوشته های دیگران()

451

امیر موسوی :: یکشنبه 85/7/23 ساعت 7:34 عصر

نگاهی به فیلم بازگشت

ساخته آندره ژویاگیتسف

 

   «بازگشت» از همان اولین پلان ها به ما یادآور میشود که باید به دنبال شباهتهایی بین این فیلم و آثار تارکوفسکی باشیم. پیشبرد قصههای ساده و عمیق از طریق جادوی تصویر نکتة جالب و حاشیهای در مورد این دو، یکی بودن نام هر دو کارگردان و این که هر دو نفر برای اولین کار خود برنده شیر طلایی ونیز شده اند. بازگشت به گونه‌ای پیش نمی‌رود که مخاطب به راحتی و در آرامش بتواند به تماشای آن بنشیند. رازآلودگی از یک سو و ایجاد تنشهایی درونی از سویی دیگر تعلیقی به فیلم بخشیده است که تماشاگر را مدام در یک موقعیت دلهره آور نگاه می دارد. تعلیقی که چون اغلب آثار این چنینی به دلیل عدم آگاهی تماشاگر از مسیر رخداد ها و چگونگی پدید آمدن آنها ناشی می‌شود. بازگشت در تصویر پردازی همواره نشانی از توهم در خود دارد. شکل وارد شدن شخصیت ها و دیگر عناصر فیلم به قاب ها ترکیب‌بندی تصویر و حرکت آرام و مرموز دوربین که به حرکت خزنده ای دلهره آور می ماند برای تماشاگر توهمی را به همراه می‌آورد و او را مدام به این فکر وا می‌دارد که چه خواهد شد  و حرکت بعدی شخصیت ها ( البته بیشتر پدر، به خاطر راز آلودگی او) چه خواهد بود. حدس و گمان‌های مخاطب برای رخداد های فیلم رمز موفقیت آن است.

 اما فیلم در روند حوادث خود با هیچ حادثه بزرگی روبرو نمی‌شود و همه چیز به شکلی ساده و شعرگونه پیش می‌رود تا به حادثه آخر فیلم می‌رسیم؛ نقطه‌ای که  همه چیز برای رسیدن به آن بوده است تا پسر از کنار مرگ پدر به درک دیگری از زندگی برسد و مهمتر از همه این که بر ترس خود فائق آید. ترسی که مانع رشد او در مسیر زندگی که در ابتدای فیلم  به شکل نمادین در ترس از بالا رفتن از پله‌ها نمایش داده می‌شود. به نظر می‌رسد پدر رجعت می‌کند تا نجات‌دهنده باشد هر چند که خود حذف می شود، مانند داستان مسیح.

   فیلم بازگشت را می‌توان به سه قسمت مجزا تقسیم کرد:

1 -  از ابتدای فیلم تا زمانی که آندره و وانیا به خانه بر می گردند و از بازگشت پدر آگاه می شوند. در این قسمت ما وانیا را به عنوان شخصیت مرکزی فیلم انتخاب می‌کنیم.

2 بخش دوم که قسمت اصلی فیلم را تشکیل می‌دهد، از زمان حرکت به سفر آغاز می شود و تا بازگشت از سفر ادامه می یابد. حضور مقتدر پدر در این قسمت او را به ضلع قدرتمند مثلث شخصیت ها تبدیل می‌کند. اما باز هم  وانیا ست که دلیل بسیاری از اتفاق‌هاست و فیلم در خدمت مکاشفة او از زندگی است.

3 در این بخش با فریم های ثابت روبرو هستیم. تصاویری که از دوربین عکاسی بچه‌ها گرفته شده است. این بخش با وجود این که از جنس عکس است و زمان اندکی در اختیار دارد، نقش اساسی در کلیت کار دارد. پدر درهیچیک از این عکس ها حضور ندارد. گویی که پدر در این سفر اصلا همراهشان نبوده و سفری دو نفره را پیش گرفته‌اند.

   پدر در طول سفر تلفن‌های مشکوک می‌کند. بسته ای را از کسی می‌گیرد که معلوم نیست چیست؟ و دست آخر در جزیره‌ای صندوقی را از زیر خاک بیرون می‌آورد. همة این حوادث باعث می‌شود که در مورد پدر بودن او به قطعیت نرسیم؛ به خصوص آنکه در آغاز فیلم جایی که وانیا به سراغ عکس های کودکی‌اش می‌رود تا تصویر الآن پدرش را با عکس جوانی‌اش مطابقت دهد، ما از آن تصویر چیزی نمی بینیم و فقط به تاثیر آندره بسنده می کنیم و از آنجایی که در طول فیلم آندره را نوجوانی خیال پرداز و تا حدی کم عقل می یابیم فرض می کنیم تاثیر عکس هم از طرف او اشتباه بوده است.

   در بخش سوم فیلم، وقتی عکس ها را مرور می کنیم عکس واضح پدر را در کنار کودکی یکی از بچه ها می‌بینیم. این امر شک  و تردید در مورد پدر نبودن مرد را از بین می‌برد. بخش سوم و پایانی به درستی در فضای فیلم قرار گرفته است و در خلاصه‌ترین شکل دو نکته را به ذهن می رساند:

1 تکمیل اطلاعات مخاطب 2 تأییدی بر متافیزیکی بودن روابط پدر و پسران.

   قبل از این که بچه ها به آخرین ماهی گیری بروند، پدر ساعت خود را به آندره می دهد. این ساعت بعد از مرگ پدر در دست آندره باقی می ماند. با وجود حضور متافیزیکی پدر در سفر، به جا ماندن یک عضو فیزیکی از او را چگونه باید تعبیر کنیم؟

   فیلم بازگشت از قدیمی ترین الگوی پیشبرد قصه استفاده می کند. سفر آشنا ترین شیوه برای چیزی است که سفر به دنبال آن است. بازگشت به نوعی مکاشفه‌ است برای بچه ها، به خصوص برای وانیا. آندره خیلی زود تحت تاثیر قدرت استبدادی پدر قرار می‌گیرد و او را می پذیرد اما وانیا همه چیز را از زاویه عقل و منطق می بیند؛ برای همین مدام از پدر علت کارهایش را می پرسد. او با طرح این پرسش‌ها و اینکه چرا در این دوازده سال از حقوق فرزندی بی‌بهره بوده است لذت سفر را بر خود حرام می‌کند ولی آندره دم را غنیمت می‌شمارد. اما پدر برای جواب دادن به پرسش های وانیا نیامده. او آمده تا رسم زندگی را به فرزندان خود بیاموزد؛ چیزی شبیه سفر موسی و خضر. هر آنچه که پدر از بچه ها می‌خواهد به تدریج برای آنها کاربرد می‌یابد بنابراین پایان سفر، پایان مأموریت اوست.   


نوشته های دیگران()

امیر موسوی :: سه شنبه 85/7/11 ساعت 10:6 عصر

خارجی ـ شهر ـ روز

 

وارد فضای پر درخت سرسبز و روشنی می شویم . کنار رودخانه کسی مرد را به دیگران معرفی میکند . پیرمردی نزدیک میشود :

ـ من جنگ و صلح تولستوی هستم .

دختر جوانی پیش می آید :

ـ من بلندیهای بادگیرم.

دو پسر بچه دو قلو :

ـ ما برادران کارامازوف داستایوفسکی هستیم .

 

این سکانس آخر فیلم فارنهایت ??? ساخته فرانسوا تروفو ( ????) است که بر اساس رمان ری برادبری به تصویر در آمده است . می گویند ??? درجه فارنهایت دمای اشتعال کاغذ است . می گویند در زمانه ای که همه کس آتش فشانانی اند که کتابها را از پستوها بیرون میکشند و میسوزانند باید از شهر گریخت به جنگل و رودخانه ...

 

ما واژه ها را در پستوی حافظه جای میدهیم . ما اینجا بین لایه های حافظه دور از دسترس آنها پنهان کرده ایم داستایوفسکی را ... کافکا را ... سارتر را ... کامو را ...

ما اینجا با دوستدارانمان دیدار می کنیم .

 

نشریه دانشجویی ??? مجالی است برای همه کسانی که به دلایلی هنر را انتخاب کرده اند. فرصتی است تا یکدیگر را بیازمائیم . زمانی برای گفتگو درباری آنچه بدان عشق می ورزیم ...

اینجا کنار رودخانه منتظریم تا شما را ببینیم . با متنی   مقاله ای و هر آنچه پنهان باید کرد ...

کات.


نوشته های دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ

451
[عناوین آرشیوشده]

About Us!
یادداشتهای 3 سینماتوگراف
امیر موسوی
Link to Us!

یادداشتهای 3 سینماتوگراف

Hit
مجوع بازدیدها: 3102 بازدید

امروز: 1 بازدید

دیروز: 0 بازدید

Archive


زمستان 1385
پاییز 1385

Submit mail