سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لازم ترین دانش بر تو آن است که صلاح دینت را به تو نشان دهد و مایه تباهی اش را برایت روشن سازد . [امام علی علیه السلام]
یادداشتهای 3 سینماتوگراف
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
451

امیر موسوی :: پنج شنبه 85/12/3 ساعت 11:55 عصر

 

                                    " قلب پرده در"

                                                  ادگار آلن پو

 

حقیقت دارد، آشفتگی- آشفتگی خیلی خیلی هولناکی که من دچارش بوده و هستم حقیقت دارد.

اما این را نمی‌فهمم که چرا باید دیوانه خطاب شوم؟ آن ناخوشی، شعور مرا درهم نشکسته، آن را به تیرگی نکشانده؛ بلکه تند وتیز ترش کرده. مهم تراز همة اینها، شنوایی حساس من است. من در آسمان و روی زمین به همه چیز شنوا شده بودم. در جهنم به چیزهای زیادی گوش سپردم. بعد از این همه چگونه می‌توانید مرا دیوانه بخوانید؟ چشم و گوش‌هایتان را باز کنید و ببینید که می‌توانم در نهایت سلامت و آرامش، تمام ماجرا را برایتان بازگویم.

 

   تعریف کردن اینکه چگونه آن ایده برای اولین بار به مغزم هجوم آورد، غیر ممکن است؛ یکباره زاده شد، در من جان گرفت و شبانه روز در تصوراتم جاری گشت. هیچ هدف خاص یا محرکی درکار نبود. من پیرمرد را بسیار دوست می داشتم. او هیچگاه به من بدی یا اهانت نکرد. نسبت به جواهرات او نیز در دل، تمنایی نداشتم. فکر می کنم موضوع، چشمش بود! بله، همین بود که مرا برانگیخت. یکی از چشمانش بسان چشم لاشخور بود؛ چشمی به رنگ آبی روشن، با غباری که گرداگردش نشسته بود. هرزمان که با آن نگاه وحشی به من زل می زد، خون در رگهایم یخ می بست و در گذر زمان - در روندی بس بطئی- بود که من برآن شدم تا جان پیرمرد را بگیرم و بدین ترتیب برای همیشه از گزند آن چشم، خلاص شوم.

   و حالا مشکل اینجاست که شما مرا دیوانه می پندارید. دیوانهها هیچ سرشان نمیشود. اما باید می‌بودید و مرا با چشم های خودتان می‌دیدید؛ بایست می‌دیدید که من چگونه چنان پرخرد، پیش می‌رفتم - چه محتاط و دوراندیش، چه مزورانه دست بکار شدم.

   در طول هفته‌ای که بنا بود پیرمرد را بکشم، با او از همیشه مهربان‌تر بودم. هر شب، حول وحوش نیمه‌های شب، به چفت در اتاق او دست می‌انداختم و بازش می‌کردم - آه که چه به ملایمت می‌گشودمش! و پس از آن هنگامی‌که رخنه‌ای مناسب برای سرم دست و پا می کردم، فانوس خاموش را سامان می دادم؛ شعله‌اش را آنقدر کم وکمترمی کردم که هیچ نوری از آن به اطراف نپاشد و سپس سرم را به داخل فرو می‌بردم. آه، اگر می‌دیدید که چه حیله‌گرانه آن را داخل رخنه جا می دادم به خنده می افتادید. سرم را به آرامی حرکت می دادم؛ بسیار بسیار آرام تا مبادا خواب مرد را برهم زنم.

    یک ساعتی طول می کشید تا تمام سرم را در رخنة دیوار، به فاصله ای قرار دهم که بتوانم اورا همانطور که روی تختش دراز کشیده بود به درستی ببینم. هه هه .... واقعـاً یک دیوانه می تواند اینقدرعاقل باشد؟

   بعد از اینکه سرم، کاملاً داخل اتاق می‌شد، نور فانوس را با احتیاط بالا می‌بردم- آه، چه محتاطانه این کار را می‌کردم- می‌گویم محتاطانه چون از صدای غژغژ لولای فانوس واهمه داشتم- نورش را به اندازه‌ای زیاد می‌کردم که فقط و فقط  پرتوی باریک به سوی چشم لاشخور، سرازیر شود. این کاری بود که در طول هفت شب پی درپی انجام دادم - و هر شب درست در نیمه شب - ولی هر بار با چشمی خفته مواجه می‌شدم و نمی‌توانستم هدفم را جامة عمل بپوشانم؛ چراکه شکنجه‌گر من پیرمرد نبود بلکه چشم شریر آنک خفته‌اش بود. با دمیدن روز، من جسورانه به جایگاه او می‌رفتم و بی پروا با اوهم‌صحبت می‌شدم؛ اورا به اسم و با آهنگی برخاسته از اعماق دل، صدا می‌زدم وازاحوال او در شب سپری گشته جویا می‌شدم. پس باید اقرار کرد که با اینهمه ریاکاری، می‌بایست پیرمردی بس ژرف‌نگر بوده باشد تا بتواند بو ببرد که هر شب، رأس ساعت دوازده من، پیکر خفتة اورا داخل اتاقش زیر نظر داشته‌ام.

   در شب هشتم، گشودن در را با احتیاطی وسواس‌گونه به انجام رساندم. عقربة دقیقه شمارساعت، با شتابی فزون تر از دست‌های من گام برمی داشت. هرگز تا پیش ازآن شب به میزان توان شخصی و آگاهی‌هایم پی نبرده بودم. تصور اینکه در آنجا، آهسته و آرام سرگرم گشودن در بودم در حالیکه او حتی نمی توانست افکار و افعال مرا به خواب ببیند، مرا به خنده‌ای زیرلبی واداشت. به خیالم صدایم را شنید؛ چراکه ناگهان یکه خورد و در تختش از جا پرید. شاید گمان کنید که عقب نشینی کردم- اما نه. اتاقش همچون حجمی قیرگون در تیرگی غلیظی غوطه‌ور بود. ( واین بخاطر کرکره هایی بود که از خوف سارقان، گوش تا گوش کشیده شده بود ) و من که می دانستم او یارای دیدن رخنة در را ندارد در روندی پیوسته کار خودرا ازسرگرفتم.

   سرم داخل اتاق بود و مشغول روشن کردن فانوس بودم که چفت حلبی آن از زیر شستم رها شد و پیرمرد در تختش از جا جهید و فریاد زد: چه کسی آنجاست؟

   من خاموش ماندم و هیچ نگفتم. یک ساعت تمام از جایم جم نخوردم و دراین میان نشنیدم که اودوباره دراز بکشد. هنوز روی تخت به حالت نشسته باقی مانده بود و گوش می داد- درست همچون من درطول شب‌های پیاپی، به آوای مرگ گوش سپرده بود که داخل دیوار، جولان می داد.

 

کمی بعد، صدای نالة خفیفی به گوشم خورد و من می دانستم که این ناله، تراویدة وحشتی خونین است. ناله، ازدرد یا اندوه نبود- آه، نه- آوایی خاموش بود که از ژرفنای روحی لبریز از خوف برمی‌خاست. من با آن آوا به خوبی آشنا بودم؛ شب های بی شماری درست در اوان نیمه شب، هنگامی‌که تمام دنیا در خواب بود  از قلب من جاری می شد، با پژواک مهیبش درونم را می کاوید، زیر ‌و ‌رو می کرد و گود می نمودش؛ این، آن وحشتی بود که وجود مرا می‌آشفت. گفتم که به درستی می‌شناختمش. من احساس پیرمرد را می فهمیدم و برایش دل می‌سوزاندم؛ اگرچه در دل به او می خندیدم. می دانستم از زمانی‌که آن صدای خفیف را شنیده تمام مدت به بیداری در بستر دراز کشیده. از همان زمان بود که وحشتش فزونی گرفت و تلاشی که برای بی منطق نشان دادن خوفش بکار می بست، بی‌ثمر بود. با خودش می گفت: " اینها چیزی بجز صدای وزش باد در دودکش نیست " - "فقط صدای گذر موشی است از روی زمین " یا " این تنها صدای جیرجیرکی است که در تنهایی، آواز سرداده " بله؛ تمام مدت تلاشش این بود تا خیالش را با این تصورات، آسوده گرداند، اما در نهایت، هر گمانی را توخالی و عبث یافت؛ سراسر بیهوده، چراکه مرگ، آرام آرام با سایة سیاهش از پشت سر می‌خرامید، نزدیک‌تر می‌شد و طعمه‌اش را در آغوش می‌کشید. و این بازتاب غم‌انگیز آن سایة درک ناشده بود که سبب می‌شد او حضور سر مرا داخل اتاق، احساس کند - اگرچه که او نه می‌توانست چیزی ببیند و نه بشنود.

   پس از اینکه زمان درازی را پرشکیب در انتظار ماندم، بدون اینکه صدایی حاکی از دراز کشیدن او به گوشم بخورد، برآن شدم تا شکافی بسیار بسیار کوچک در فانوس ایجاد کنم. نمی توانید تصور کنید که چه مخفیانه این کار را کردم. بس مخفیانه - تا اینکه سرانجام، تک پرتوی تارگون همچون تار عنکبوت، از شکاف فانوس به بیرون تابید و چشم لاشخور را انباشت.

   چشم، باز بود - گشودة گشوده - و من در لحظة برخورد نگاهم با آن، منقلب گشتم. به وضوح می‌دیدمش- هیأت کامل آن چشم آبی غبارپوش را با آن غشای بد‌ ترکیب گرداگردش که تا مغز استخوانم از دیدنش یخ می‌بست، پیش چشمم می‌یافتم. اما نمی‌توانستم هیچ عضو دیگری از چهره یا اندام پیرمرد ببینم؛ چراکه پرتو نور را دقیقاً فقط به سوی آن نقطة لعنتی نشانه رفته بودم و بس.

   و حالا - نگفتم آنچه را که شما با دیوانگی اشتباه گرفته‌اید، چیزی جز تند و تیزتر شدن فوق العادة حواس نیست؟ - حالا می گویم که صدایی خفه، گنگ و پرشتاب، گوش های مرا پر کرد؛ همچون صدایی که از ساعتی پیچیده در لفاف پنبه بلند شود. آن را نیز به خوبی می شناختم؛ صدای کوبش قلب پیرمرد بود که همچون کوبش طبل که باعث انگیخته شدن شجاعت سربازان می‌شود، به دیوانگی من دامن می‌زد.

 

   اما من، همچنان خویشتن داری کردم و خاموش ماندم. نفسم به سختی بالا می‌آمد. فانوس را بی‌حرکت در دست داشتم. چه پیگیرانه تلاش می کردم تا بتوانم نوررا روی  چشم او ثابت نگه دارم. در این حال بودم که صدای جهنمی کوبش قلب،شدت گرفت. هردم سریع و سریع تر، هر لحظه بلند و بلندتر. وحشت پیرمرد می‌بایست درآن دقایق، به غایت رسیده باشد! گفتم که، صدا هر لحظه بلندتر می شد! - مرا چگونه ارزیابی می کنید؟ گفته بودم که من دچار آشفتگی‌ام، بله.. چنینم. درآن ساعت راکد شب، میان سکوت هولناک آن خانة قدیمی، صدایی چنان غریب، مرا در وحشتی بی اختیار غوطه‌ور کرد.

چند دقیقه دیگر هم خودداری کردم و ساکت ماندم. اما صدا بیشتر و بیشتر اوج می گرفت. گمان کردم که قلب، باید در شرف انفجار باشد. بعد دلواپسی جدیدی وجود مرا اشغال کرد - صدا ممکن بود به گوش همسایه برسد! زمان موعود فرا رسیده بود! فریاد بلندی کشیدم، فانوس را به داخل پرتاب کردم و به سمت اتاق خیز برداشتم. تنها یکبار صدای جیغی بلند شد. در یک آن او را به زمین کشیدم و تخت سنگین را روی او برگرداندم. سپس؛ سرخوشانه لبخندی زدم تا حرکت انجام گرفته را بهتر ارزیابی کنم. اما برای چند دقیقه صدای خفة کوبش قلب، ادامه داشت که چون نمی توانست از پس دیوار به گوش کسی برسد، فکرم را درگیر نمی‌کرد. سرانجام، صدا خاموش شد. پیرمرد مرده بود. تخت را جابجا کردم و جسد را وارسی نمودم. بله،  مرده بود و کاملاً بیجان. سرم را روی قلب گذاشتم و چند دقیقه‌ای به همان حال ماندم. ضربانی نداشت. کاملاً بیجان بود. چشمش دیگر هیچگونه عذابی برایم نداشت.

   اگر هنوز هم مرا دیوانه می‌پندارید، اطمینان داشته باشید که با شنیدن اینکه چه روش محتاطانه‌ای در پنهان کردن جسد بکار بستم، نظرتان برخواهد گشت. شب رو به انتها بود و من شتابزده اما در سکوت، کار می‌کردم. پیش از همه، جسد را تکه تکه کردم و سر و دست و پاها را از تنه جدا نمودم.

   سپس، سه الوار از کفپوش اتاق کندم و همة تکه‌های جسد را زیرشان جای دادم. بعد تخته‌ها را چنان زیرکانه، چنان هوشمندانه سر جایشان برگرداندم که چشم هیچ انسانی - حتی چشم او نمی‌توانست متوجه نقصی شود. نیازی به آب کشیدن هیچ چیز نبود؛ نه اثر لکی باقی بود و نه رد خونی. بطور تمام‌عیاری ملاحظه کارانه عمل کرده بودم. وان حمام می توانست همه چیز را از چشم ها دور نگه دار - هه هه!

هنگامیکه همه این کارهای پرمشقت را به پایان رساندم، ساعت چهار شده بود - و هنوز تاریک بود؛ مثل نیمه شب. به محض اینکه زنگ چهار مرتبه نواخت صدای ضربه هایی از سمت در کوچه بلند شد. پایین رفتم تا در را بگشایم، در حالیکه از ته دل احساس آرامش می‌کردم - آخرازچه باید می هراسیدم؟ - سه مرد، وارد اتاق شدند که خود را در سمت مـأموران پلیس، با ادب و نزاکت هرچه تمام‌تر معرفی کردند. صدای جیغی در اواسط شب به گوش همسایه‌ای خورده بود: ظن بیدادگرایانه ای بیدار شده بود، اطلاعاتی به مرکز پلیس مخابره گشته و آنها (مأموران) به نمایندگی، در جستجوی سرنخ عازم شده بودند.

   من لبخند زدم - آخر چرا باید می هراسیدم؟ به آقایان خوشامد گفتم. گفتم که آن صدا، فریاد خود من در اوان خواب آشفته‌ای بوده. پیرمردی که در داستان ساختگی‌ام از او نام بردم، اکنون خارج ازشهر بسر می برد.

   ملاقات کنندگانم را به دیدن همه جای خانه بردم. وادادم تا همة گوشه و زوایای خانه را به دقت وارسی کنند؛ در نهایت، به اتاق خواب او هدایت کردمشان. جواهراتش را در امان و دست نخورده نشانشان دادم. در حالیکه سعی درجلوه دادن آرامش درونی خود داشتم، صندلی‌هایی به اتاق آوردم و خواهش کردم که بنشینند و کمی خستگی در کنند و این در حالی بود که خودم با جسارت بی‌اندازه‌ای که از پیروزی با شکوهم زاده می‌شد، جایگاهم را درست در همان نقطه ای برگزیدم که در زیرش جسد قربانی‌ام آرمیده بود.

   مأموران انگار، داستانم را باور کرده بودند. شیوة برخوردم حسابی فریبشان داده بود. بطور فوق العاده‌ای آسوده بودم. آنها نشستند و در حین اینکه به سؤال هایشان با خوشرویی هرچه تمام‌تر پاسخ می گفتم، خیلی خودمانی پچ پچ می‌کردند.

   اما کوتاه زمانی نگذشته بود که احساس ضعفی وجودم را انباشت و آرزو کردم که ای‌کاش آنها هرچه زودتر ترکم کنند. سرم به درد افتاد و صدای زنگی در گوش‌هایم طنین گرفت : اما آنها هنوز نشسته بودند و همچنان گپ می‌زدند. آوای زنگ، واضح تر شد- ادامه یافت و به وضوح بیشتری رسید : با بی قیدی بیشتری صحبتم را ازسرگرفتم تا شاید خودم را از چنگ آن احساس، رهایی دهم: اما صدا ادامه پیدا کرد و عینی تر شد - تا اینکه سرانجام پی بردم که آن صدا از داخل گوش هایم جریان نمی گیرد.

   اکنون، شکی ندارم که حسابی رنگ باخته بودم - اما روان تر وبا صدای رساتری صحبت می کردم.... ولی صدا هنوز، هر لحظه بیشتر اوج می گرفت - و من در برابر آن چه می توانستم بکنم؟

صدایی خفه، گنگ و پرشتاب بود، بس شبیه صدایی که از ساعتی پیچیده در لفاف پنبه بلند میشود. نفسم پس می‌رفت و مأموران همچنان غافل از صدا نشسته بودند. با سرعت بیشتری شروع به تکلم کردم - سرعتی خیلی خیلی زیاد؛ اما صدا مدام قوی تر می شد. چرا آنها نمی‌بایست خانه‌ام را ترک کنند؟ با گام‌های بلند، طول اتاق را قدم می‌زدم و راه پیموده را برمی‌گشتم. انگار که دیوانگی‌ام با مشاهدة مردان، شدت می‌یافت - اما صدا پیوسته اوج می گرفت. آه خدایا، چه می توانستم بکنم؟

دهانم کف کرد - به هذیان افتادم-  نا سزا گفتم! به صندلی که رویش قرارداشتم آویخته بودم و به تخته‌های کفپوش می‌ساییدمش...اما صدا، از جایی ورای تمام اصوات برمی خاست و مدام شدت می‌گرفت؛ بلندتر می شد - بلندتر- بلندتر! و مردان هنوز سرخوشانه گپ می‌زدند و لبخند بر لب می‌آوردند. آیا ممکن بود که آنها هیچ نشنوند؟ خدای من - نه... نه! آنها می شنیدند! - به شک افتاده بودند - می دانستند - آنها هراس مرا به سخره گرفته بودند! - این، چیزی بود که می پنداشتم و می‌پندارم. اما دیگر توانایی تحمل آن لبخندهای پررنگ و ریا را نداشتم! باید کاری می کردم. هر کاری. بالاخره بهتر از آنهمه عذاب و تقلا بود! بهتر از تحمل آنهمه ریشخند بود! حس کردم باید فریاد بکشم یا اینکه بمیرم! - و حالا - دوباره! - گوش بدهید! بلندتر، بلندتر - بلندتر!

فریاد زدم :" اشرار کثیف" ! پنهان کاری بس است! وارد عمل شدم! - تخته های کف را کندم! - اینجا، اینجا!- صدای کوبش قلب شریر او از اینجاست!  

 

                                                                                       " پایان "  

 


نوشته های دیگران()

ما به تایلر ایمان داریم!

امیر موسوی :: شنبه 85/8/6 ساعت 10:49 عصر

نوشتة کیت تافلینگ ((Keith Toffling

ترجمة مهدی عزیزی 

    « به میمون‌هایی فکر کن که پرت شدن تو فضا؛ بدون مرگشون  زجر کشیدنشون و قربانی شدنشون، ما نمی تونستیم هیچی داشته‌ باشیم.» ( جمله های داخل گیومه از کتاب «باشگاه مبارزه» (Fight Club) نوشتة چالاک پالانوئیک است)

    اینا حرفای تایلر داردنه (Tyler Durden) می پرسید تایلر کیه؟ یه مرد سفید پوست آمریکایی که تلفنش رو جواب نمی‌ده و فکر میکنه زندگی خیلی با ارزش تر از اونیه که بخوایم با انجام کارهایی که ازشون متنفریم هدرش بدیم، تا آشغالایی بخریم که بهشون نیازی نداریم.

    تایلر یکی از بی‌نظیر ترین کاراکترهایی است که تا حالا خلق شده و بی‌همتا بودنش رو فقط به یه شکل می شه توضیح داد: با اصرارش برای انجام کارهای خلاقانة ناهنجار. این سه تا کلمه تمام فلسفة تایلر رو تو خودشون جا دادند : شرارت (mischief) انهدام (maghem) و صابون !

    اون معمولا آخر شبا کارای متنوعی انجام می ده که آپاراتچی سینماهای خانوادگی بودن رو از همه بیشتر دوست داره. این کار رو دوست داره چون با گذاشتن یه فریم از فیلم های پورنو داخل فیلم در حال پخش از واکنش های حسی ناخودآگاه تماشاچی‌ها معدل گیری می‌کنه. با این کار تماشاچی‌ها فقط یه تصویر گذرا در یک سی ام ثانیه می بینند، پس وقتی شنبه شب پدر مادرا بغل دست بچه هاشون نشستند و دارن بامبی رو تماشا می کنند حسابی کلافه می شند اما خب کاری هم از دستشون بر نمی آد، « اونا چیزایی می‌بینند ولی نمی‌فهمند چیه » علاوه بر این تایلر توی یه رستوران لوکس به عنوان گارسون کار می‌‌کنه و اونجاست که توی سوپ مشتری ها ادرار می کنه، بشقاب‌ها رو دو به دو کنار هم می ذارن شما هم اصلا متوجه نمی‌شین.

    تایلر همچنین سرپرست یه گروه زیر زمینی به اسم باشگاه مبارزه است ( Fight Club) که دقیقا همون چیزیه که از اسمش می‌شه فهمید: یه دسته از مردها که دور هم جمع شدن تا با هم مبارزه کنند. این دعواها توی زیر زمین یه کافة شبانه انجام می‌شه که حال و هواش من رو یاد زندون‌های زیر زمینی می اندازه با نور کم و بوی عرق و خونی که توی فضا پیچیده.

    بعد از گذروندن یه شب تو باشگاه مبارزه همه چیز تو دنیای واقعی بی‌اهمیت میشه. دیگه هیچ‌چی نمی‌تونه تو رو تحقیر کنه و در کل زندگی راحت‌تر می‌شه. همه قبل از اینکه به باشگاه مبارزه بیان ماهیچه‌هاشون مث خمیر کلوچه پزی شل و وله ولی بعد یه مدت توی باشگاه از چوب هم سفت تر میشن.

    وقتیکه اعضای باشگاه زیاد شدن تایلر بهشون اجازة فعالیت‌های بیرون باشگاه رو می ده که خودش اسمش رو گذاشته: تمرین اراده! این تمرین های اراده یعنی مبارزه کردن با مردم.

    « اگه هم بتونی بدترین دشمن خدا باشی، هم هیچی، کدوم رو انتخاب می کنی ؟» اگرچه این سوال شما رو زیاد به فکر نمی‌اندازه ولی یکی از بی شمار نظرات اون نسبت به خدا است. تایلر در مورد خدا و مذهب خیلی بدبینه. و حاضر نیست در هیچ شرایطی دنبال خدا باشه. در حقیقت اون از مردمی که افتادن تو دام مذهب متنفره. « لعنت به گمراهی مرد. لعنت به رستگاری، ما بچه های خداییم پس بذار همین جوری باشه» من با این قسمت از حرف های تایلر موافقم چون محتوای منطقی داره هر چند لحنش خیلی شدیده. کی اهمیت می ده اگه ما ظاهرا گمراه بشیم. سرنوشت ما مقدر شده‌اس پس بهتره از زندگی نهایت استفاده رو ببریم.

    اگه تصادفا تایلر رو تو خیابون ببینی نمی‌تونی از ظاهرش بفهمی چه‌قدر اطلاعات در مورد بمب‌های دست ساز داره. من واقعا غافلگیر شدم وقتی فهمیدم اون با ترکیب لوازم خونه می تونه چاشنی سلاح های کشتار جمعی بسازه.

    اون با یکی از دوستاش دزدکی به کلینیکای لیپوساکشن میره و کیسه های حاوی چربی زائد مردم رو کش می رن چربی هایی که از بدن ثروتمند ترین مردم آمریکابیرون کشیده شدن ، پولدارترین و چاق‌ترین مردم دنیا!

    تایلر چربی‌ها رو می‌جوشونه و بهشون قلیا اضافه می‌کنه و در نهایت صابون می سازه « با یه مقدار صابون می‌تونی دنیا رو بترکونی » اون خودش فروشندة صابون های شرکت صابون سازی خودشه و محصولاتش رو جعبه‌ای بیست دلار به یه فروشگاه محلی می‌فروشه و در واقع چربی‌های زن‌های چاق رو دوباره بهشون برمی‌گردونه.

    تایلر دشمن درجه یکه مصرف گرایی‌اه. متقاعدم کرده من با لباسایی که می پوشم یا موجودی بانکیم تعریف نمی شه یا ماشینی که سوار می‌شم. اما من همون چیزی‌ام که می خوام باشم همون قدر که درک می کنم.

یه بار دیگه حرفای تایلر از دهن من بیرون می آد !

اگر بتونی با یه شخصیت تاریخی مبارزه کنی، اون کی می تونه باشه؟ شانزدهمین رئیس جمهور آمریکا. آبراهام لینکلن اولین انتخاب تایلره. اگه من حق انتخاب داشتم دوست داشتم با ناپلئون کبیر مبارزه کنم می خوام جلوی سربازاش روشو کم کنم و فکش رو پایین بیارم.

    حرفای تایلر تاثیر گذارن؛ شما بعد از شنیدنش سوال هایی از خودتون می پرسین که تا حالا نپرسیدین.

بعد خوندن این صفحه از خودتون می پرسین: امروز چی یاد گرفتم؟ و من شما رو با یکی دیگه از حرفاش تنها می ذارم : « این که خودتو به خریت بزنی ، دلیل نمی‌شه که واقعا خر باشی!»

از سایت www.chuckpalahniuk.net

ما به تایلر ایمان داریم


نوشته های دیگران()

نویسنده : دونالد بارتلم ترجمه : نگار صائ

امیر موسوی :: شنبه 85/8/6 ساعت 10:47 عصر

مرا خواهی شناخت ؟

 

  هوبرت[1] به مناسبت کریسمس بچه کوچولویی به چارلز[2] وآیرین[3] هدیه داد. کوچولو، پسری بنام پل[4] بود.

چارلز و آیرین که سالها بچه ای نداشتند خوشحال بودند. اطراف سبد بچه ایستاده بودند و چشم از پل        

برنمی داشتند؛ انگار نمی توانستند از او دل بکنند. بچه، چشم و ابرو مشکی و تودل برو بود.

چارلز و آیرین پرسیدند: از کجا آوردی اش هوبرت؟

هوبرت جواب داد: از بانک.

پاسخ سرراستی نبود و چارلز و آیرین را حسابی به فکر فرو برد.

همگی به سلامتی بچه شراب نوشیدند در حالیکه حواس پل از داخل سبدش به آنها بود. هوبرت ازاینکه

توانسته بود چارلز و آیرین را خوشحال کند راضی بنظر می رسید. آنها باز هم شراب نوشیدند.

 

اریک[5] به دنیا آمد.

هوبرت و آیرین زیرجلی کارهایی می کردند. احساسشان این بود که چارلز نباید بویی ببرد. بهمین خاطر تختی خریدند و آن را در خانه دیگری گذاشتند؛ خانه ای که به فاصله اندک ازمحل زندگی چارلز و آیرین و پل بود.

تخت جدید، کوچک اما بقدر کافی راحت بود. در این میان تمام هوش وحواس پل به هوبرت و آیرین بود و با دقت می پاییدشان.

این مخفی کاریها دوازده سال طول کشید و در تمام این مدت با موفقیت پیش رفت.

 

هیلدا[6].

چارلز رشد هیلدا را از پنجره اش شاهد بود. اوایل، او نوزادی بیشتر نبود، سپس به شکل و شمایل بچه چهار ساله ای درآمد و بالاخره بعد گذشت دوازده سال به شانزده سالگی ؛ یعنی درست به سن و سال پل رسید. چارلزپیش خودش فکرکرد: چه دختر جوان زیبایی.

پل هم با چارلز موافق بود؛ درست همین چند لحظه قبل بود که با دندانهایش سرسینه های زیبای هیلدا را گاز گرفته بود.

 



[1] Hubert

[2] Charles

[3] Irene

[4] Paul

[5] Eric

[6] Hilda


نوشته های دیگران()

451

امیر موسوی :: یکشنبه 85/7/23 ساعت 7:36 عصر

نگاهی به فیلم بازگشت

ساخته آندره ژویاگیتسف

 

   «بازگشت» از همان اولین پلان ها به ما یادآور میشود که باید به دنبال شباهتهایی بین این فیلم و آثار تارکوفسکی باشیم. پیشبرد قصههای ساده و عمیق از طریق جادوی تصویر نکتة جالب و حاشیهای در مورد این دو، یکی بودن نام هر دو کارگردان و این که هر دو نفر برای اولین کار خود برنده شیر طلایی ونیز شده اند. بازگشت به گونه‌ای پیش نمی‌رود که مخاطب به راحتی و در آرامش بتواند به تماشای آن بنشیند. رازآلودگی از یک سو و ایجاد تنشهایی درونی از سویی دیگر تعلیقی به فیلم بخشیده است که تماشاگر را مدام در یک موقعیت دلهره آور نگاه می دارد. تعلیقی که چون اغلب آثار این چنینی به دلیل عدم آگاهی تماشاگر از مسیر رخداد ها و چگونگی پدید آمدن آنها ناشی می‌شود. بازگشت در تصویر پردازی همواره نشانی از توهم در خود دارد. شکل وارد شدن شخصیت ها و دیگر عناصر فیلم به قاب ها ترکیب‌بندی تصویر و حرکت آرام و مرموز دوربین که به حرکت خزنده ای دلهره آور می ماند برای تماشاگر توهمی را به همراه می‌آورد و او را مدام به این فکر وا می‌دارد که چه خواهد شد  و حرکت بعدی شخصیت ها ( البته بیشتر پدر، به خاطر راز آلودگی او) چه خواهد بود. حدس و گمان‌های مخاطب برای رخداد های فیلم رمز موفقیت آن است.

 اما فیلم در روند حوادث خود با هیچ حادثه بزرگی روبرو نمی‌شود و همه چیز به شکلی ساده و شعرگونه پیش می‌رود تا به حادثه آخر فیلم می‌رسیم؛ نقطه‌ای که  همه چیز برای رسیدن به آن بوده است تا پسر از کنار مرگ پدر به درک دیگری از زندگی برسد و مهمتر از همه این که بر ترس خود فائق آید. ترسی که مانع رشد او در مسیر زندگی که در ابتدای فیلم  به شکل نمادین در ترس از بالا رفتن از پله‌ها نمایش داده می‌شود. به نظر می‌رسد پدر رجعت می‌کند تا نجات‌دهنده باشد هر چند که خود حذف می شود، مانند داستان مسیح.

   فیلم بازگشت را می‌توان به سه قسمت مجزا تقسیم کرد:

1 -  از ابتدای فیلم تا زمانی که آندره و وانیا به خانه بر می گردند و از بازگشت پدر آگاه می شوند. در این قسمت ما وانیا را به عنوان شخصیت مرکزی فیلم انتخاب می‌کنیم.

2 بخش دوم که قسمت اصلی فیلم را تشکیل می‌دهد، از زمان حرکت به سفر آغاز می شود و تا بازگشت از سفر ادامه می یابد. حضور مقتدر پدر در این قسمت او را به ضلع قدرتمند مثلث شخصیت ها تبدیل می‌کند. اما باز هم  وانیا ست که دلیل بسیاری از اتفاق‌هاست و فیلم در خدمت مکاشفة او از زندگی است.

3 در این بخش با فریم های ثابت روبرو هستیم. تصاویری که از دوربین عکاسی بچه‌ها گرفته شده است. این بخش با وجود این که از جنس عکس است و زمان اندکی در اختیار دارد، نقش اساسی در کلیت کار دارد. پدر درهیچیک از این عکس ها حضور ندارد. گویی که پدر در این سفر اصلا همراهشان نبوده و سفری دو نفره را پیش گرفته‌اند.

   پدر در طول سفر تلفن‌های مشکوک می‌کند. بسته ای را از کسی می‌گیرد که معلوم نیست چیست؟ و دست آخر در جزیره‌ای صندوقی را از زیر خاک بیرون می‌آورد. همة این حوادث باعث می‌شود که در مورد پدر بودن او به قطعیت نرسیم؛ به خصوص آنکه در آغاز فیلم جایی که وانیا به سراغ عکس های کودکی‌اش می‌رود تا تصویر الآن پدرش را با عکس جوانی‌اش مطابقت دهد، ما از آن تصویر چیزی نمی بینیم و فقط به تاثیر آندره بسنده می کنیم و از آنجایی که در طول فیلم آندره را نوجوانی خیال پرداز و تا حدی کم عقل می یابیم فرض می کنیم تاثیر عکس هم از طرف او اشتباه بوده است.

   در بخش سوم فیلم، وقتی عکس ها را مرور می کنیم عکس واضح پدر را در کنار کودکی یکی از بچه ها می‌بینیم. این امر شک  و تردید در مورد پدر نبودن مرد را از بین می‌برد. بخش سوم و پایانی به درستی در فضای فیلم قرار گرفته است و در خلاصه‌ترین شکل دو نکته را به ذهن می رساند:

1 تکمیل اطلاعات مخاطب 2 تأییدی بر متافیزیکی بودن روابط پدر و پسران.

   قبل از این که بچه ها به آخرین ماهی گیری بروند، پدر ساعت خود را به آندره می دهد. این ساعت بعد از مرگ پدر در دست آندره باقی می ماند. با وجود حضور متافیزیکی پدر در سفر، به جا ماندن یک عضو فیزیکی از او را چگونه باید تعبیر کنیم؟

   فیلم بازگشت از قدیمی ترین الگوی پیشبرد قصه استفاده می کند. سفر آشنا ترین شیوه برای چیزی است که سفر به دنبال آن است. بازگشت به نوعی مکاشفه‌ است برای بچه ها، به خصوص برای وانیا. آندره خیلی زود تحت تاثیر قدرت استبدادی پدر قرار می‌گیرد و او را می پذیرد اما وانیا همه چیز را از زاویه عقل و منطق می بیند؛ برای همین مدام از پدر علت کارهایش را می پرسد. او با طرح این پرسش‌ها و اینکه چرا در این دوازده سال از حقوق فرزندی بی‌بهره بوده است لذت سفر را بر خود حرام می‌کند ولی آندره دم را غنیمت می‌شمارد. اما پدر برای جواب دادن به پرسش های وانیا نیامده. او آمده تا رسم زندگی را به فرزندان خود بیاموزد؛ چیزی شبیه سفر موسی و خضر. هر آنچه که پدر از بچه ها می‌خواهد به تدریج برای آنها کاربرد می‌یابد بنابراین پایان سفر، پایان مأموریت اوست.   


نوشته های دیگران()

451

امیر موسوی :: یکشنبه 85/7/23 ساعت 7:34 عصر

نگاهی به فیلم بازگشت

ساخته آندره ژویاگیتسف

 

   «بازگشت» از همان اولین پلان ها به ما یادآور میشود که باید به دنبال شباهتهایی بین این فیلم و آثار تارکوفسکی باشیم. پیشبرد قصههای ساده و عمیق از طریق جادوی تصویر نکتة جالب و حاشیهای در مورد این دو، یکی بودن نام هر دو کارگردان و این که هر دو نفر برای اولین کار خود برنده شیر طلایی ونیز شده اند. بازگشت به گونه‌ای پیش نمی‌رود که مخاطب به راحتی و در آرامش بتواند به تماشای آن بنشیند. رازآلودگی از یک سو و ایجاد تنشهایی درونی از سویی دیگر تعلیقی به فیلم بخشیده است که تماشاگر را مدام در یک موقعیت دلهره آور نگاه می دارد. تعلیقی که چون اغلب آثار این چنینی به دلیل عدم آگاهی تماشاگر از مسیر رخداد ها و چگونگی پدید آمدن آنها ناشی می‌شود. بازگشت در تصویر پردازی همواره نشانی از توهم در خود دارد. شکل وارد شدن شخصیت ها و دیگر عناصر فیلم به قاب ها ترکیب‌بندی تصویر و حرکت آرام و مرموز دوربین که به حرکت خزنده ای دلهره آور می ماند برای تماشاگر توهمی را به همراه می‌آورد و او را مدام به این فکر وا می‌دارد که چه خواهد شد  و حرکت بعدی شخصیت ها ( البته بیشتر پدر، به خاطر راز آلودگی او) چه خواهد بود. حدس و گمان‌های مخاطب برای رخداد های فیلم رمز موفقیت آن است.

 اما فیلم در روند حوادث خود با هیچ حادثه بزرگی روبرو نمی‌شود و همه چیز به شکلی ساده و شعرگونه پیش می‌رود تا به حادثه آخر فیلم می‌رسیم؛ نقطه‌ای که  همه چیز برای رسیدن به آن بوده است تا پسر از کنار مرگ پدر به درک دیگری از زندگی برسد و مهمتر از همه این که بر ترس خود فائق آید. ترسی که مانع رشد او در مسیر زندگی که در ابتدای فیلم  به شکل نمادین در ترس از بالا رفتن از پله‌ها نمایش داده می‌شود. به نظر می‌رسد پدر رجعت می‌کند تا نجات‌دهنده باشد هر چند که خود حذف می شود، مانند داستان مسیح.

   فیلم بازگشت را می‌توان به سه قسمت مجزا تقسیم کرد:

1 -  از ابتدای فیلم تا زمانی که آندره و وانیا به خانه بر می گردند و از بازگشت پدر آگاه می شوند. در این قسمت ما وانیا را به عنوان شخصیت مرکزی فیلم انتخاب می‌کنیم.

2 بخش دوم که قسمت اصلی فیلم را تشکیل می‌دهد، از زمان حرکت به سفر آغاز می شود و تا بازگشت از سفر ادامه می یابد. حضور مقتدر پدر در این قسمت او را به ضلع قدرتمند مثلث شخصیت ها تبدیل می‌کند. اما باز هم  وانیا ست که دلیل بسیاری از اتفاق‌هاست و فیلم در خدمت مکاشفة او از زندگی است.

3 در این بخش با فریم های ثابت روبرو هستیم. تصاویری که از دوربین عکاسی بچه‌ها گرفته شده است. این بخش با وجود این که از جنس عکس است و زمان اندکی در اختیار دارد، نقش اساسی در کلیت کار دارد. پدر درهیچیک از این عکس ها حضور ندارد. گویی که پدر در این سفر اصلا همراهشان نبوده و سفری دو نفره را پیش گرفته‌اند.

   پدر در طول سفر تلفن‌های مشکوک می‌کند. بسته ای را از کسی می‌گیرد که معلوم نیست چیست؟ و دست آخر در جزیره‌ای صندوقی را از زیر خاک بیرون می‌آورد. همة این حوادث باعث می‌شود که در مورد پدر بودن او به قطعیت نرسیم؛ به خصوص آنکه در آغاز فیلم جایی که وانیا به سراغ عکس های کودکی‌اش می‌رود تا تصویر الآن پدرش را با عکس جوانی‌اش مطابقت دهد، ما از آن تصویر چیزی نمی بینیم و فقط به تاثیر آندره بسنده می کنیم و از آنجایی که در طول فیلم آندره را نوجوانی خیال پرداز و تا حدی کم عقل می یابیم فرض می کنیم تاثیر عکس هم از طرف او اشتباه بوده است.

   در بخش سوم فیلم، وقتی عکس ها را مرور می کنیم عکس واضح پدر را در کنار کودکی یکی از بچه ها می‌بینیم. این امر شک  و تردید در مورد پدر نبودن مرد را از بین می‌برد. بخش سوم و پایانی به درستی در فضای فیلم قرار گرفته است و در خلاصه‌ترین شکل دو نکته را به ذهن می رساند:

1 تکمیل اطلاعات مخاطب 2 تأییدی بر متافیزیکی بودن روابط پدر و پسران.

   قبل از این که بچه ها به آخرین ماهی گیری بروند، پدر ساعت خود را به آندره می دهد. این ساعت بعد از مرگ پدر در دست آندره باقی می ماند. با وجود حضور متافیزیکی پدر در سفر، به جا ماندن یک عضو فیزیکی از او را چگونه باید تعبیر کنیم؟

   فیلم بازگشت از قدیمی ترین الگوی پیشبرد قصه استفاده می کند. سفر آشنا ترین شیوه برای چیزی است که سفر به دنبال آن است. بازگشت به نوعی مکاشفه‌ است برای بچه ها، به خصوص برای وانیا. آندره خیلی زود تحت تاثیر قدرت استبدادی پدر قرار می‌گیرد و او را می پذیرد اما وانیا همه چیز را از زاویه عقل و منطق می بیند؛ برای همین مدام از پدر علت کارهایش را می پرسد. او با طرح این پرسش‌ها و اینکه چرا در این دوازده سال از حقوق فرزندی بی‌بهره بوده است لذت سفر را بر خود حرام می‌کند ولی آندره دم را غنیمت می‌شمارد. اما پدر برای جواب دادن به پرسش های وانیا نیامده. او آمده تا رسم زندگی را به فرزندان خود بیاموزد؛ چیزی شبیه سفر موسی و خضر. هر آنچه که پدر از بچه ها می‌خواهد به تدریج برای آنها کاربرد می‌یابد بنابراین پایان سفر، پایان مأموریت اوست.   


نوشته های دیگران()

امیر موسوی :: سه شنبه 85/7/11 ساعت 10:6 عصر

خارجی ـ شهر ـ روز

 

وارد فضای پر درخت سرسبز و روشنی می شویم . کنار رودخانه کسی مرد را به دیگران معرفی میکند . پیرمردی نزدیک میشود :

ـ من جنگ و صلح تولستوی هستم .

دختر جوانی پیش می آید :

ـ من بلندیهای بادگیرم.

دو پسر بچه دو قلو :

ـ ما برادران کارامازوف داستایوفسکی هستیم .

 

این سکانس آخر فیلم فارنهایت ??? ساخته فرانسوا تروفو ( ????) است که بر اساس رمان ری برادبری به تصویر در آمده است . می گویند ??? درجه فارنهایت دمای اشتعال کاغذ است . می گویند در زمانه ای که همه کس آتش فشانانی اند که کتابها را از پستوها بیرون میکشند و میسوزانند باید از شهر گریخت به جنگل و رودخانه ...

 

ما واژه ها را در پستوی حافظه جای میدهیم . ما اینجا بین لایه های حافظه دور از دسترس آنها پنهان کرده ایم داستایوفسکی را ... کافکا را ... سارتر را ... کامو را ...

ما اینجا با دوستدارانمان دیدار می کنیم .

 

نشریه دانشجویی ??? مجالی است برای همه کسانی که به دلایلی هنر را انتخاب کرده اند. فرصتی است تا یکدیگر را بیازمائیم . زمانی برای گفتگو درباری آنچه بدان عشق می ورزیم ...

اینجا کنار رودخانه منتظریم تا شما را ببینیم . با متنی   مقاله ای و هر آنچه پنهان باید کرد ...

کات.


نوشته های دیگران()

<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

451
[عناوین آرشیوشده]

About Us!
یادداشتهای 3 سینماتوگراف
امیر موسوی
Link to Us!

یادداشتهای 3 سینماتوگراف

Hit
مجوع بازدیدها: 3118 بازدید

امروز: 3 بازدید

دیروز: 0 بازدید

Archive


زمستان 1385
پاییز 1385

Submit mail